ديدار 1
ديدی که باز
هم صد گونه گشت
و بازیِ ايام يک بيضه در
کلا هش نشکست ؟ اين معجزه
ست ، سحر و فسون
نيست: چند ين که
« عرض ِ شعبده با
اهل راز کرد .*» زان سا ليان
و روزان، روزی که
خيل تاتار سال کتابسوزان
، و زنده
باد باد ( از هر
طرف که آيد )، مهلت به جمع
روسپيان
دادند ما، در
صف گد ا يان، خرمن خرمن
گرسنگی و فقر .*
از حافظ است از مزرع کرامتِ
اين عيسی ِ صليب
ند يده با داس ِ هر
هلال در وديم. با نگ ِ رسای
ِ مُلحِدِ پيری
را آهنگ ديگری
داشت فرياد های
او : 2 هزار پرسش
بی پاسخ از شما
دارم : گروهِ مژده
رسانان ِ اين مسيح
جد يد !- شفا ده ندهٌ
بيمارهای مصنوعی
، ميان خيمهٌ
نور دروغ زندانی
، وهفت کشور
از معجزات او لبريز. کسی نگفت
ونپرسيد ، از شما
، يک بار : ميان ِ اينهمه
کور وکوير وتشنه
وخشک، کجاست شرم
و شرف ؟ - تا مسيحتان
بيند: ولکّه های
ِ بهارش را از اين کوير،
از اين ناگزير،
بزدايد، ومثل قطرهٌ
زردی زابر ِ جادوئيش به خاک راه
چکد . کدام روح
بهار ؟ کدام ابر
ونسيم مگر نمی بينيد: عبوروحشت
وشرم است در عروق
درخت : هجوم نفرت
و خشم است در نگاه
کوير ، زبان شکوفه
و خار از تن نسيم
گذشت – تو از رهائی
باغ بهار می گوئی
؟ مسيح غارت
و نفرت! مسيح مصنوعی! کجاست باران،
کز چهرهٌ تو بزدا
يد نگاره های
درو غين وسايهٌ
تزوير؟ کجاست آينه، ای طوطی
ِ نهان آموز!
که در نگاه
تو بنما يد اينهمه
تقرير؟ 1348– تهران |